سرویس موکریان_ «عمر چابک» هر سال 7500 لغت را به 400 دانش آموز آموزش می داد و زحمات 31 ساله وی در دانشگاه را به روی جوانان بوکانی زیادی باز کرد.
به بهانه فوت قدیمی ترین معلم زبان انگلیسی در بوکان
چابک، معلمی برای 400 شاگرد

به گزارش خبرنگار زریان موکریان، روز جمعه «عمر چابک» از معلّمان و مدرسان قدیمی زبان انگلیسی شهرستان بوکان، در سن ۷۰ سالگی بر اثر بیماری در یکی از مراکز درمانی ارومیه دارفانی را وداع گفت.
تنها چند روز قبل از فوتش، ماهنامه بوکان گفت وگوی مشروحی با وی را به قلم «امیر حقیقی» به شرح زیر منتشر کرده بود.
صبح یک روز از ابتدای تابستان 1398 قرار ملاقاتمان را در یکی از پارکهای عمومی شهر تعیین کردیم. با رویی گشاده، ما را به نشستن در زیر سایهی درختی تنومند دعوت نمود، وبا آرامش و متانت در خور یک معلم قدیمی، از سالیانی گفت که ما هیچ ذهنیتی از آن ایام نداشتیم. روایتهای جذاب ایشان را نمیشد لحظهای قطع و یا فراموش نمود. با چهرهای گشاده، آرام و منظم به شرح زندگانیش پرداخت. میگفت: در سال 1328 در روستای داشبند به دنیا آمدم. سه سال بعداز به دنیا آمدنم، خانوادهام به بوکان نقل مکان کرده و پدرم مغازهای را در مرکز شهر دایر میکند. دوران ابتدایی را در مدرسهای استیجاری که متعلق به مرحوم محمد رحیم خان دادخواه بود و در کنار مسجد قبله قرار داشت، شروع کردم. معلم کلاس اولم که هنوز هم در قید حیات است، جناب آقای علی اسماعیل پور بودند.
از آنجا که پسر بسیار پرجنب و جوشی بودم، به ورزشهایی مانند پرورش اندام و وزنهبرداری علاقهمند و مشغول شدم. سال ماقبل دیپلم، برای تمرکز بر درس خواندن، همراه با آقای علی بصری به سنندج رفتیم، اما سال بعد، دیپلمم را در بوکان گرفتم.
از همان اوایل نوجوانی یعنی کلاس هشتم، چند کلمهی سادهی انگلیسی یاد گرفته بودم، و مرتب سعی میکردم معلمهای زبان را به وسیلهی این کلمههای پراکنده امتحان کنم. در اواسط سال، مدیر دبیرستان کوروش کبیر آقای حاج علی حبیب زاده همراه با یکی از معلمان سپاه صلح که از آمریکا آمده بودند، وارد کلاس شد و گفت: این آقا جناب "ریچارد راتلف" هستند، و از این تاریخ به بعد معلم زبان انگلیسی شما خواهند بود! بعداز رفتن مدیر، جناب راتلف ده دقیقه با زبان انگلیسی حرف زدند، و در آخر انگار سوالی پرسیدند! ناگهان همهی دانشآموزان کلاس، همزمان به طرف من رو برگرداندند! من که بیشتر از چند لغت پراکنده چیزی نمیدانستم، همانها را تحویل مستر دادم. اما از روی ادب سرتکان داد و من به ظاهر از این امتحان سربلند بیرون آمده بودم! در واقع اولین جرقههای یادگیری زبان را از این نقطه و با مسترراتلف، شروع کردم . سال بعد یک سپاه صلح دیگری به نام "فرانک ریس" که آمریکایی و اهل ایالات آیداهو و شهر "بوی سی" بود، جانشین راتلف شد. او در یکی از برجکهای قلعهی سردار زندگی میکرد. من از روی اشتیاقی که به زبان انگلیسی داشتم، هفتهای چند بار اگر غذای مناسبی داشتیم او را به منزلمان دعوت میکردم. یادم هست که یاد گرفته بود مانند ما غذا بخورد و همیشه میگفت: کوفتاو شورباو خوش!
این روابط گرم با دبیران زبان، هرچند در علاقهمندی و رشد زبانآموزی من بسیار موثر بودند، اما اصلیترین عامل در این موضوع، به صبح روزعید رمضانی برمیگردد که مادرم برخلاف فرهنگ رایج، غذای سادهای آماده کرده بود! وقتی علت را پرسیدم، مادرم ضعف مالی پدررا آشکار کرد. همین حادثه تلنگری شد تا تصمیم بگیرم که برای کار به سد درحال احداث بوکان بروم.
آن روزها من کلاس نهم بودم. نزد متولیان مدرسه رفتم و مشکلات خانواده را شرح دادم. آنها نیز با بزرگواری اجازه دادند که کار و درسم را باهم انجام دهم. عصر روزبعد، به محل احداث سد، در چهل و پنج کیلومتری بوکان رسیدم. یکی از همشهریهایم مهندسان آمریکایی را نشانم داد. هنگامی که وارد مکالمه شدم و مقداری از تواناییهای خودم را با زبان انگلیسی توضیح دادم، به دلیل لهجهی غلیظ تکزاسی آنان، یک کلمه از حرفهایشان را متوجه نشدم. آنها رابطی فارس زبان به نام مهندس یعقوب زاده داشتند. وقتی به او توضیح دادم که من زبان بلدم اما نه این لهجه را، گفت: مهم نیست، آنها شما را به دلیل آشنایی با زبان انگلیسی قبول کردهاند.
"مستر اندرسن"، سرپرست شرکت آمریکایی "جستن کورتنی" که متولی اصلی ساخت سد بود، به من مسئولیت سر بازرس را دادند. کاری که تا آن روز به هیچ فرد بومی نداده بودند. بعداز آموزش گرفتن از مهندسان آمریکایی، وظیفهی اصلی من نظارت بر کیفیت بتن و سیمانهای تولیدی شرکتهای مقاطعهکار آلمانی و اتریشی بود. این موفقیت، نفع مادی بسیار زیادی برای من داشت. یعنی اگر سایردوستان شش صد تومان در ماه پول میگرفتند، من هزارو ششصد تومان دریافتی داشتم . با این درآمد توانستم در عرض چند ماه خانواده را سرو سامانی حسابی ببخشم.
آشنا بودن من با زبان انگلیسی، و نیز نظم و انضباط شدید کاری، باعث شده بود که از طرف تمام مهندسان آمریکایی مورد پذیرش قرار بگیرم و این برتقویت زبانآموزی من میافزود. یادم هست که هرلغت جدیدی را که میشنیدم در دفترچهی کوچکم یادداشت میکردم. جالب این که اگر برای دوختن شلوار نزد هرخیاطی میرفتم، سفارش میدادم که یکی از جیبهای پشتیاش را مناسب با اندازهی دفترم بدوزند.
آن روزها در شهر کوچکی مانند بوکان، آشنا بودن با زبان انگلیسی برگ برندهی بسیار مهمی بود که هرکسی نمیتوانست آن را به دست بیاورد. در بسیاری از موارد اگر شخصی انگلیسی زبان به هر مناسبتی، حهانگرد و یا مهندس، وارد شهر میشد، به دنبال من میفرستادند و من دانشآموز کلاس یازدهم، با افتخار مترجم آنان میشدم.
یک جوان دبیرستانی بودم که اولین باشگاه بدنسازی در بوکان را که "فرهاد" نام داشت در محل گذر سید صدیق دایر کردم. وسایل اندکی داشتیم و هزینهی استفاده از آنها نیز روزی یک قران بود. در ضمن از همکاری معلم تربیت بدنی مدرسهای که در آن درس میخواندم یعنی آقای سلیمان کریمی هم بسیار بهره بردم.
دورهی آموزشی سربازی را در پادگان قوشچی گذراندم. سپس 18 ماه در روستاهای خلخال سپاه دانش بودم. سال 53 در روستای قره گویز و سال 54 در روستای گردیگلان تدریس کردم. از آنجا که در آزمون استخدامی "سازمان جلب سیاحان" به لطف درصد بالای زبان انگلیسی قبول شدم، تصمیم گرفتم معلمی را کنار بگذارم، اما ناگهان به دلایلی از تصمیمم منصرف شدم. تابستان همان سال برای کار وارد شرکت انگلیسی "آسک" در اهواز شدم، اما بازهم موقعیت مناسبم را رها کرده و به بوکان برگشتم. این بار در آزمونی که ویژهی فرهنگیان بود شرکت کردم. بار دیگر زبان انگلیسی به فریادم آمد و نفر 27 ایران شدم. اما وقتی نتایج اعلام شد، رشتهی شیمی دانشگاه رازی کرمانشاه، قبول شده بودم! با وصف یک ترم تحصیل، اعتراضات من برای تغییر رشته، در ابتدا به جایی نرسید. اما بالاخره توانستم با پیگیریهای بیشتر تغییر رشته داده و بنا به اصرار یکی از دوستانم وارد رشتهی زیست شناسی همان دانشگاه شدم. در تمام مدتی که در کرمانشاه به صورت مامور به تحصیل درس میخواندم برای عدهای کلاسهای خصوصی میگذاشتم و در انجمنهای مختلفی که نیازمند افراد آشنا با زبان انگلیسی بودند فعالیت میکردم. درست یک ترم مانده به پایان دورهی لیسانسم، انقلاب شروع، ودانشگاهها تعطیل شدند.
تبعات حوادث انقلاب در منطقهی ما، باعث شد که از بازگشت به دانشگاه منصرف شدم، اما تا مدتها کماکان از حقوق معلمی استفاده میکردم. بعداز گذشت چند سال حقوق قطع شد و من هیچ وقت دنبال استخدام مجدد نرفتم.
در سال 1364 به دلیل بیکاری، تصمیم گرفتم کلاس آموزش زبان دایر کنم. کاری که برای اولین بار در بوکان و حتی در بسیاری از شهرهای غرب کشور، انجام میگرفت. یکی از اتاقهای خانهی پدری را که در کنار مسجد قبله بود تبدیل به کلاس کردم.
اوایل نوع آموزش من یک خصوصی بود. مدتی بعد به خیابان استاد هیمن(یکشوه) و طبقهی فوقانی خیاطی رشیدی، نقل مکان نمودم و برای اولین بار با 26 نفر کار را شروع کردم. دو سال بعد در همان خیابان، به طبقهی بالای مغازههای آقای عبدالله بیگی رفتم. این بار استقبال دانشآموزان بسیار زیاد شده بود و گاه همزمان صد نفر را آموزش میدادم. یک بار شخصی که روبه روی کلاسهای من مغازه داشت پرسید: آقای چابک شما میدانید دقیق چند نفر دانشآموز دارید؟ در جواب بیاطلاعی من گفت: 415 نفر! سالهای پایانی فعالیتم، کلاسهای زبان را به آموزشگاهی در میدان فرمانداری انتقال دادم و تا سال 1395 در آنجا خدمت کردم. یعنی در واقع 31 سال به این کار مشغول بودم.
وقتی پرسیدم که شیوهی کار شما در آموزش زبان چگونه بود، جواب دادند: از اول مهر کار را به مدت 7 ماه شروع میکردم. پنج ماه و نیم درس دبیرستان و یک ماه و نیم هم مطالب کنکوری را آموزش میدادم. مطالب مربوط به سه سالهی راهنمایی در نظام قدیم را بدون کتاب تدریس میکردم و دبیرستان را درس به درس بدون کتاب جلو میرفتیم. وقتی مطالب هر پایهی تحصیلی تمام میشد اجازه میدادم از کتاب هم استفاده کنند.
برای هر شخصی که به کلاس من میآمد فرض را بر تهی بودن ذهنش از سادهترین لغات میگذاشتم. بنابراین بهترین شیوه از نظر من برای زبان آموزی تکرار و تمرین بود. در طول مدت تدریس، هر دانشآموز باید 7500 لغت را یاد میگرفت. بسیاری از کسانی که نزد من آموزش میدیدند به طور متوسط 85 درصد زبان را در کنکور جواب میدادند.
در آموزش دادن بسیار سختگیر و دارای انضباط بودم . این اصرار افراط گونه بر یادگیری، باعث شد که یک روز براثر عصبانی شدن از دست دانشآموزی کم کار، سه انگشت دست راستم بیحس شوند و الان هم بعداز گذشت این همه سال، کرختی را درآنها حس میکنم.
اولین روز شروع کلاسها تاکید میکردم که دریافت شهریه حق یک مدرس است. اما هرگز بروصول آن اصراری نکردم. بارها بوده که شخصی و یا دانشآموزی نمیتوانست هزینههای مربوط به کلاس را بپردازد. با او قرار میگذاشتم که تا وقتی صاحب شغل و یا درآمد ثابتی نشده است به این موضوع فکرهم نکند. جالب این که اتفاق افتاده که بعداز سالها شهریهای به دست من رسیده که مربوط به گذشتهها بوده است.
چند مدت پیش در دنیای مجازی در ذیل مطلبی با عنوان "این مرد را بشناسیم"، از قلم فردی روایت شده بود، که زمانی دانشآموز کلاسهای آقای چابک بودم. اما به دلیل ناتوانی مالی، کلاسهای زبان را نیمه کاره رها کردم. یک شب جناب چابک آدرس من را پیدامیکنند و علت غیبت را میپرسند. مینویسد که در جواب سرم را پایین انداختم اما ایشان به زور و بدون هیچ چشمداشتی، من را به کلاسش برگرداند. نویسنده از من تشکر کرده بود و من هم از طریق شما از این همه قدردانی او تشکر میکنم. همچنین به یاد دارم که یک روز وقتی از خانه خارج میشدم ، در زیر برفپاک کن اتومبیلم، نامهای پراز تشکر و بدون نام گذاشته بودند.
از او پرسیدم برای این که داشتههای زبان شما فراموش نشوند چه راهکارهایی دارید؟ گفتند که سعی میکنم از شبکههای اخبار انگلیسی بهره ببرم و نیز ماهی یک الی دو کتاب داستانی کوتاه به زبان انگلیسی را مطالعه کنم.
از ایشان تقاضا نمودم سخن پایانی را هر طور که مایل هستند بگویند . بعدازچند لحظه سکوت آرام و بدون ذرهای تردید گفتند:
در تمام این سالها برای من بزرگترین ثروت، سپاسگزاریهایی است که از افراد مختلف جامعه دریافت داشتهام. شاید اگر این روزها به دلیل کسالت قادر به تدریس نباشم، اما هنوز هم با این باور زندگی میکنم که شخص مفیدی برای جامعهی خود بودهام. بعداز این همه سال تدریس زبان انگلیسی همین که کارمندی، معلمی،پزشک و یا تاجری در هر گوشهی این شهر، از زحمات من تشکر میکند برای من از همه چیز باارزشتر است.
از او خداحافظی کردیم و در راه به این موضوع پرداختیم که برای چنین افرادی ثروت معنایی جز احترام و یادآوری نداشته و برهمهی دانشآموزان این مرد بزرگوار قدردانی واجب است. آری ما سرخوش از انجام این وظیفهی انسانی خود برای کسی بودیم که توانسته بود به تنهایی، یک گوشه از بار سیستم آموزشی شهر را به دوش بکشد.
منبع: زریان موکریان
- 1398/8/4 10:21:21
- شناسه خبر : 138A8621